مقالات با برچسب: وقایع اتفاقیه

در نوامبر ۲۰۲۰، پس از انتشار مجموعه یادداشت‌های باراک اوباما درباره‌ی وقایع دورانِ ریاست جمهوری‌اش، گفته شد که او تمامی آن ۷۶۰ صفحه را با خودکار و روی ورقه‌های زردرنگ نوشته بوده است. این را خودش هم در کتاب «سرزمین موعود» تایید می‌کند: «من دوست دارم کلماتم را خودم بنویسم؛ تایپ کردن، پیش‌نویس‌هایم را بیش از حد زیبا می‌کند و افکارم را شسته‌رفته‌تر از آن‌چه هست، نشان...

شادی اسعدی، کارشناسی زبان و ادبیات انگلیسی ۹۸ فرناز علی‌زاده، کارشناسی روانشناسی ۹۸ رومینا مالوف، کارشناسی حقوق ۹۹ من معمولاً وقتی مجبور هستم، می‌نویسم؛ زیرا در این حالت فشار بالا می‌رود و در این وضعیت اطمینان کافی دارم که چیزی در ذهن من بالغ شده است و می‌توانم آن را بنویسم. وقتی در حال نوشتن هستم، نمی‌خواهم کار دیگری انجام دهم. بیشتر اوقات بیرون نمی‌روم، در...

همیشه «اولین‌ها» یاد آدم می‌مانند. اولین جاها، اولین آدم‌ها که هرکدام کردار و پندار متفاوت و بعضاً متضادی دارند، اولین خاطرات و اولین تجربه‌ها. اولین تجربه‌ی‌ جدی‌ام در نوشتن برمی‌گردد به زمانی‌که شاید ۱۳ یا ۱۴ساله بودم؛ در کلاس نویسندگی و داستان‌نویسیِ کانون‌ پرورش‌ فکری‌ کودکان‌‌و‌نوجوانان. یادم هست که مربی خوش‌لبخندمان، خانم سلامی، تاکید می‌کرد که حتماً...

زمانی‌که انسان برای برقراری ارتباط، کلمات را ابداع می‌کرد نمی‌دانست که این کلمات اگرچه امکاناتی برای انتقال پیام و احساسات و افکار در اختیارش می‌گذارند، ولی شاید روزی آن‌قدر در همین کلمات غرق شود که به سختی بتواند آن‌ها را بفهمد؛ و حال ما انسان‌های امروزی، کماکان برای درنوردیدن مرزهای ارتباطات تلاش می‌کنیم و به شکل دیکتاتورمآبانه‌ای به سمت برون‌گرایی تشویق می‌شویم،...

آن‌چه تحت عنوان نوشتن در اثنای زندگی تجربه کرده‌ام همیشه میانجی‌گری برای پیوند من با گذشته و حتی آینده‌ام بوده. نوشته‌ام که از یاد نبرم آن‌ها که در خاطرم عزیز اند و نوشته‌ام که فراموش کنم، بسیارها بسیار را... . زمان هرچه‌قدر کمر همّت برای فراموشی تجربه‌ای زیسته و رویاهایم بسته، باز کلماتی که به قلم در آورده‌ام یاد آن‌ را به وسعت و وضوح احساسِ بدیع روز اول، متبادر...

از هشت صبح که از خانه بیرون رفتم و نه‌و‌نیم که شب برگشتم، بعد از کشیدن دست‌ورویی به صورتم و بعد کیف و آخر اتاقم، پشت میز نشستم و تقویم کوچکم را باز کردم. این تقویم را آخرهای سالِ قبل خریدم. یادم مانده که جمعه بود و برای خریدن کتابی تازه‌منتشرشده، به کتاب‌فروشیِ نزدیکی رفتم و کتابی را که می‌خواستم پیدا نکردم. راهم را دورتر کردم به‌سمتِ کتاب‌فروشیِ دیگری که اطمینان...

از روی زمین که به بالا نگاه کنی قصه‌ها طور دیگری‌اند. هرکسی آن روزهای پاییزی سال ۷۳ از محوطه بیمارستان هفده شهریور عبور می‌کرد، اگر دل و دماغش را داشت که به بالا نگاهی بیندازد، اگر درد و اندوه عزیزش هنوز کمرش را نشکسته بود و امیدش را از آسمان نبریده بود، پنجره‌های روشنی می‌دید با تصاویر کودکانه‌ی رنگی. آن بالا اما قصه به شیرینیِ تصویری که از این پایین دیده می‌شد...

دوازده آگوست: اندوه ما غریب نبود که راه گم کرده باشد، مسافر نبود که بیاید نفسی تازه کند و برود، اندوه ما ولگردی بود باده به دست، خمار که می‌شد دیوارهای خانه را خنج می‌کشید. اندوه ما هفته‌ی پیش کف کفش‌های پدربزرگ چسبیده بود، این هفته به دستان مادربزرگ، فردا هم لابد فلانی را می‌گیرد و به ماشین می‌کوباند. اندوه ما غریب نیست، او با ما زاده شده، رشد می‌کند و احتمالا هرگز...