شمارۀ120نشریۀ وقایع اتفاقیه
|لنگرانداختن در آبهای ناشناخته |دربارهی تعلق
داستان مسیر است! جستاری برآمده از تجربۀ زیسته یک ماهۀ سردبیر در قبال سوژۀ محوری و آنچه در هر شماره به وقوع پیوسته یا به هر دلیلی به سرانجام نرسیده است.
سال اول راهنمایی - که الان دیگر به آن متوسطه اول میگویند - معلم هر درس جلسهی اول کلاس را به این اختصاص میداد که بپرسد هر کدام از ما از کدام مدرسه آمدهایم و معدلمان در دبستان چند بوده. منِ دوازده ساله در پاسخ به این سوالها خیلی پز میدادم؛ نه فقط با معدل...
سال اول راهنمایی - که الان دیگر به آن متوسطه اول میگویند - معلم هر درس جلسهی اول کلاس را به این اختصاص میداد که بپرسد هر کدام از ما از کدام مدرسه آمدهایم و معدلمان در دبستان چند بوده. منِ دوازده ساله در پاسخ به این سوالها خیلی پز میدادم؛ نه فقط با معدل ۲۰ام، بیشتر با این که بگویم «من دبستانم را مشهد نبودم». سوالی که به دنبال آن میآمد این بود که خب کجا بودم؛ و...
مفاهیم یا آنچناناند که هستند یا آنچناناند که ما میفهمیم و معنایشان میکنیم. زیستنگاری روایت تجربۀ زیستۀ هر نویسنده است در پیوستگی با مفاهیم محوری هر شماره و چرخیدن در ابعاد مختلف آن مفهوم و توصیف بههمپیوسته و هدفمندکردهها، دیدهها، شنیدهها و چشیدههایش.
نشنیدم کسی اسمم را صدا کند و به خانه برگشتم. این اولین خاطره من از روز اول دبستانم است. اول مهر، وسط هیاهوی حیاط مدرسهای با صدها دانشآموز، نشنیدم اسم من در لیست هیچ کلاس اولی خوانده شود. خیلی ساده کیفم را روی دوشم گذاشتم و به خانه رفتم. در تمام مسیر خانه...
نشنیدم کسی اسمم را صدا کند و به خانه برگشتم. این اولین خاطره من از روز اول دبستانم است. اول مهر، وسط هیاهوی حیاط مدرسهای با صدها دانشآموز، نشنیدم اسم من در لیست هیچ کلاس اولی خوانده شود. خیلی ساده کیفم را روی دوشم گذاشتم و به خانه رفتم. در تمام مسیر خانه اشک میریختم و به این فکر میکردم که سال بعد چطور رفتار کنم تا در یکی از کلاسهای اول مرا بپذیرند. در واقع این...
بابا که از مکه آمده بود ساکش پر و پیمان بود از انواع سوغاتیهای جورواجور، اما اصل کاری برای من و برادرم دو دست کت و شلوار بود که از بازار مکه خریده بود. برای منِ ۸ ساله این اولین کت و شلوار بود. یادم هست که روزهای اول چنان ذوقی داشتم که حتی با اینکه...
بابا که از مکه آمده بود ساکش پر و پیمان بود از انواع سوغاتیهای جورواجور، اما اصل کاری برای من و برادرم دو دست کت و شلوار بود که از بازار مکه خریده بود. برای منِ ۸ ساله این اولین کت و شلوار بود. یادم هست که روزهای اول چنان ذوقی داشتم که حتی با اینکه نمیپوشیدمش اما همیشه آن را جلوی چشمم میگذاشتم. آن موقعها از طرفی دوست داشتم تا همه جا بپوشمش تا به همه نشانش دهم و...
ما نخهای بههم وصل شدهی زیادی داشتیم؛ طوری که اگر من انگشت کوچکم را تکان میدادم، انگشت شست او جابهجا میشد؛ اگر من میخندیدم، گونهی او چال میافتاد و اگر چشمهای من طوفانی بود، او مدتی را در سکوتِ روزِ بعدِ دریای طوفانی گیر میکرد. نخهای قرمز و...
ما نخهای بههم وصل شدهی زیادی داشتیم؛ طوری که اگر من انگشت کوچکم را تکان میدادم، انگشت شست او جابهجا میشد؛ اگر من میخندیدم، گونهی او چال میافتاد و اگر چشمهای من طوفانی بود، او مدتی را در سکوتِ روزِ بعدِ دریای طوفانی گیر میکرد. نخهای قرمز و باریک میان ما از اولین دیدار، ثانیهبهثانیه بافته و بین ما تافته شده بود. قلب من با هزاران تار سرخ به چشمهایش...
خیلی باهوش بود از آن نوابغی که کم بین نوجوانان پیدا میشود. باهوش و خوشبیان، اما تنها بود. تقریبا هر زنگ تفریح، جلوی دیوار دبیرستان به فرم خاصی میایستاد؛ در ذهنش با خودش حرف میزد و دستهایش را تکان میداد. گاهی هم دستی به ریشهایش میکشید. نوید بسیار...
خیلی باهوش بود از آن نوابغی که کم بین نوجوانان پیدا میشود. باهوش و خوشبیان، اما تنها بود. تقریبا هر زنگ تفریح، جلوی دیوار دبیرستان به فرم خاصی میایستاد؛ در ذهنش با خودش حرف میزد و دستهایش را تکان میداد. گاهی هم دستی به ریشهایش میکشید. نوید بسیار میدانست و بسیار منطقی بود. در مقابل مسائل عاطفی چندان برایش مطرح نبود. چیزهایی که از داستانهای عاشقانه و احساسی...
تجربیات دیگران، بهخصوص که در فضا و زمان دیگری روزگار بگذرانند؛ همواره بسیار متفاوت و شایان است. دیگرنگاری، برگردان فارسی تجربیاتیست که در موضوع اصلی بیان شده اما به زبانی دیگر و قابل لمس کردن زاویهای دیریاب از موضوع اصلی برای مخاطب.
مسئول فرودگاه با دست اشاره کرد که جلو بروم. به میزش که رسیدم، با دستهای لرزانم پاسپورت آمریکایی، مجوز اقامت در آلمان و کارت واکسن کووید ۱۹ را جلویش گذاشتم. چشمهای آبی یخیاش سرتاپایم را طی کردند و همانطور که چهرهاش عبوس و ترشرو میشد، زیر لب به آلمانی...
مسئول فرودگاه با دست اشاره کرد که جلو بروم. به میزش که رسیدم، با دستهای لرزانم پاسپورت آمریکایی، مجوز اقامت در آلمان و کارت واکسن کووید ۱۹ را جلویش گذاشتم. چشمهای آبی یخیاش سرتاپایم را طی کردند و همانطور که چهرهاش عبوس و ترشرو میشد، زیر لب به آلمانی غرولندی کرد. پرسیدم: «چیزی فرمودید؟» «چطور فامیلت بوخلایتنا است ولی انقدر بد آلمانی صحبت میکنی؟» با چنان...
تاریکی فقدان نور است!. نور معنا میدهد به اشکال بیمنظور و بیمعنی گمشده در ازدحامها تصاویر و اشکال پیرامونی ما. نورنگاری، روایتیست از تاباندن نور و منظور به قابهایی برگزیده از سوژه هر شماره و گزارشی مبتنیبر تصویر از تجربه یا فقدانی مرتبط با موضوع محوری.
عکس، وجودش را مدیون واقعیت است؛ چنانکه فرزند، وجودش را مدیون مادر. عکس و فرزند، هر دو به یک «آنجابودگی» دچارند. هر دو میدانند که آنجا بودهاند؛ آنجایی که به آن احساس تعلّق داشتهاند. شاید حتی نتوان به آن، احساس تعلّق گفت؛ چراکه در آن لحظه، نه عکسِ مجزایی...
عکس، وجودش را مدیون واقعیت است؛ چنانکه فرزند، وجودش را مدیون مادر. عکس و فرزند، هر دو به یک «آنجابودگی» دچارند. هر دو میدانند که آنجا بودهاند؛ آنجایی که به آن احساس تعلّق داشتهاند. شاید حتی نتوان به آن، احساس تعلّق گفت؛ چراکه در آن لحظه، نه عکسِ مجزایی وجود داشت و نه فرزندِ مجزایی، و همهچیز در یک وحدت بهسر میبُرد. کسی از چیزی جدا نبود که احساس تعلّق به آن...
گشتن در بین روزآمدهای مربوط و نامربوط به محور موضوعیست؛ برگزیدن نکتهای دارای محل تأمل و تشریح تأثیرات آن بر مسیر زندگی و جهانبینی ما. روزنگاری، حیات خلوت موضوعاتیست که نه میتوان نادیده گرفت؛ نه در قالب موضوع اصلی میگنجد.
اول دبیرستان بود که با یکی از همکلاسیهایم گلاویز شدم. اینکه چرا با هم دعوا کردیم و دعوا سر چه بود را یادم نیست، ولی یک چیزی خوب مانده پس ذهنم: او به جای اینکه به من بگوید «تولهسگ» گفت «افغانی». یعنی بعداً برای تحقیر من توضیح داد که افغانی را جایگزین تولهسگ...
اول دبیرستان بود که با یکی از همکلاسیهایم گلاویز شدم. اینکه چرا با هم دعوا کردیم و دعوا سر چه بود را یادم نیست، ولی یک چیزی خوب مانده پس ذهنم: او به جای اینکه به من بگوید «تولهسگ» گفت «افغانی». یعنی بعداً برای تحقیر من توضیح داد که افغانی را جایگزین تولهسگ کرده. معطل نکردم؛ زدم زیر گوشش. رفتیم کنار میز ناظم. پرسید چرا زدی؟ گفتم به جای تولهسگ گفت افغانی. با اینکه...
پیرمردی را میشناسم که دربان یک باغتالار است. صبح و ظهر و شب، بدون روزی غیبت، همیشه همانجاست. بهار و تابستان، پاییز و زمستان. یک صندلی قدیمی دارد که حالا دیگر زهوارش در رفته، رنگ سفیدش تیره شده و بدنهی صاف و صیقلیاش پر از زخم و چاله است. بعید نیست که...
پیرمردی را میشناسم که دربان یک باغتالار است. صبح و ظهر و شب، بدون روزی غیبت، همیشه همانجاست. بهار و تابستان، پاییز و زمستان. یک صندلی قدیمی دارد که حالا دیگر زهوارش در رفته، رنگ سفیدش تیره شده و بدنهی صاف و صیقلیاش پر از زخم و چاله است. بعید نیست که صندلی هم عمری به درازای عمر پیرمرد داشته باشد. احتمالاً این صندلی سالهاست که همراه پیرمرد دم ورودی تالار جا خوش...
بیتعلقی از هر چیزی مثل معلق بودن از ریسمانی است که نخ اتصالش به ناکجاآباد متصل است یا میشود شبیه به بندباز قهاری باشی که بخواهی روی درهی عمیقی از دلبستگیهایت راه بروی؛ اما به هیچورش باج ندهی و نخواهی پس بیفتی. این مسأله را اساساً وقتی بیشتر میشود فهمید...
بیتعلقی از هر چیزی مثل معلق بودن از ریسمانی است که نخ اتصالش به ناکجاآباد متصل است یا میشود شبیه به بندباز قهاری باشی که بخواهی روی درهی عمیقی از دلبستگیهایت راه بروی؛ اما به هیچورش باج ندهی و نخواهی پس بیفتی. این مسأله را اساساً وقتی بیشتر میشود فهمید که در هیچ گروه و مرام و مسلکی جا نگیری یا بچگانه و معصومانه تصور کنی به هر جایی میشود هم تعلق داشت و هم...