شمارۀ124نشریۀ وقایع اتفاقیه
|تعقیب دنبالهدار |دربارهی ترس از جاماندن
داستان مسیر است! جستاری برآمده از تجربۀ زیسته یک ماهۀ سردبیر در قبال سوژۀ محوری و آنچه در هر شماره به وقوع پیوسته یا به هر دلیلی به سرانجام نرسیده است.
دبیرستانی که بودم در آزمون ورودی یک مدرسهی خیلی خاص شرکت کردم. مدیرعامل چند استارتآپ موفق و مشاور چندین شرکت بزرگ مدرسهی تابستانهای برای تربیت دانشآموزان در مسیر کارآفرینی طراحی کرده بود و من هم برای شرکت در آزمون ورودیاش دعوت شده بودم. نتیجهی آن آزمون...
دبیرستانی که بودم در آزمون ورودی یک مدرسهی خیلی خاص شرکت کردم. مدیرعامل چند استارتآپ موفق و مشاور چندین شرکت بزرگ مدرسهی تابستانهای برای تربیت دانشآموزان در مسیر کارآفرینی طراحی کرده بود و من هم برای شرکت در آزمون ورودیاش دعوت شده بودم. نتیجهی آن آزمون را هیچوقت دریافت نکردم و حتی نمیدانم به مرحلهی اجرایی رسید یا نه چون هیچ ردی از آن در اینترنت پیدا...
مفاهیم یا آنچناناند که هستند یا آنچناناند که ما میفهمیم و معنایشان میکنیم. زیستنگاری روایت تجربۀ زیستۀ هر نویسنده است در پیوستگی با مفاهیم محوری هر شماره و چرخیدن در ابعاد مختلف آن مفهوم و توصیف بههمپیوسته و هدفمندکردهها، دیدهها، شنیدهها و چشیدههایش.
وقتی شش سالم بود، روزی ترانههای کوچک بیداری را شنیدم و از شوق، شروع کردم به دویدن دور خانه. منِ شش ساله میگفت: «روزی من هم مثل آدمِ توی این نوار خواهم خواند». هشت سالم بود. توی آفتاب مینشستم و چشمهایم را ریز میکردم. آن وقت، آن ذرههای کوچک را...
وقتی شش سالم بود، روزی ترانههای کوچک بیداری را شنیدم و از شوق، شروع کردم به دویدن دور خانه. منِ شش ساله میگفت: «روزی من هم مثل آدمِ توی این نوار خواهم خواند». هشت سالم بود. توی آفتاب مینشستم و چشمهایم را ریز میکردم. آن وقت، آن ذرههای کوچک را میدیدم و این آغاز شگفتی بود. اینهمه چیزهای نادیدنی توی هوا بودند که فقط وقتی چشمهایت را به اندازهی خاصی ریز...
برای آدمی که همه عمر دویده و همه صحنههای زندگی را در حین دویدن دیده، زندگی چه شکلی است؟! دنبال آدم خاصی نگردید، ما همه میتوانیم به این پرسش پاسخ دهیم. مگر جز این است که در حال دویدنی مدام روزگار میگذارنیم و اسمش را هم زندگی میگذاریم؟ مگر نه اینکه در میان...
برای آدمی که همه عمر دویده و همه صحنههای زندگی را در حین دویدن دیده، زندگی چه شکلی است؟! دنبال آدم خاصی نگردید، ما همه میتوانیم به این پرسش پاسخ دهیم. مگر جز این است که در حال دویدنی مدام روزگار میگذارنیم و اسمش را هم زندگی میگذاریم؟ مگر نه اینکه در میان آماج هر روزه رویاهای دستنیافتنی حسرتهای خاموشمان را درونی میکنیم؟ ما امیدواران افسرده، حتی حواسمان نیست که...
جاماندگی تنها یک واژه نیست؛ یک حالت است، یک محرک. چیزی که از راکدماندن بیزار است و آدم را به جلو هُل میدهد. آن هم بیتوجه به اینکه توی مسیر باشد یا لبهی پرتگاه! وقتی نوشتن را تازه شروع کرده بودم طرحی به سرم زد. سلیم دیوانه همین که از فارابی[1] مرخص...
جاماندگی تنها یک واژه نیست؛ یک حالت است، یک محرک. چیزی که از راکدماندن بیزار است و آدم را به جلو هُل میدهد. آن هم بیتوجه به اینکه توی مسیر باشد یا لبهی پرتگاه! وقتی نوشتن را تازه شروع کرده بودم طرحی به سرم زد. سلیم دیوانه همین که از فارابی[1] مرخص میشود میرود توی نخ کارکردن و حتی لهولوردهشدن زیر دست مراد و دارودستهاش. استقامتش که درست مثل دوندههای...
شب پنجم جنگ، وقتی از تمام جهان جامانده بودم، پرندهای در دلم لانه کرد. جنگ تمام شد، اما آن پرنده در دلم جا ماند. از همان روز اول جنگ قلبم چهلتکه شد. من به اندازهی سیونه نفر و یک من نگران بودم. ما چهل نفر هستیم؛ قبیلهای مجازی که از بلاگفا به تلگرام...
شب پنجم جنگ، وقتی از تمام جهان جامانده بودم، پرندهای در دلم لانه کرد. جنگ تمام شد، اما آن پرنده در دلم جا ماند. از همان روز اول جنگ قلبم چهلتکه شد. من به اندازهی سیونه نفر و یک من نگران بودم. ما چهل نفر هستیم؛ قبیلهای مجازی که از بلاگفا به تلگرام کوچ کردیم؛ سیوهفت نفر از سراسر ایران و سه نفر که مهاجرت کرده بودند. از هم میپرسیدیم: «از فلانی خبر داری؟...
خانم زمانی قبل از همه نمره من را اعلام کرد: «سعیده 18.5 شدی». لبخند زدم اما او عصبانی به نظر میرسید. گمان کردم از من ناامید شده است. برگه را گرفتم، سرم را پایین انداختم و به سمت صندلیام برگشتم. ناگهان با صدای بلندی گفت: «بقیه خراب کردین. بیشترتون زیر ده...
خانم زمانی قبل از همه نمره من را اعلام کرد: «سعیده 18.5 شدی». لبخند زدم اما او عصبانی به نظر میرسید. گمان کردم از من ناامید شده است. برگه را گرفتم، سرم را پایین انداختم و به سمت صندلیام برگشتم. ناگهان با صدای بلندی گفت: «بقیه خراب کردین. بیشترتون زیر ده شدین!» میدانستیم امتحان مهمی است اما نه تا این حد. داشتیم برای یک آزمون تستی سراسری آماده میشدیم. فقط پانزده...
گاهی وقتها، در میانه یک روز عادی، مثلاً وقتی مشغول مرتبکردن اتاقم هستم، به گوشهای خیره میشوم و حس آشنایی سراغم میآید. انگار سایهای نامرئی کنارم میایستد و زمزمه میکند: «تو که هنوز هیچی نمیدونی! چطوری میخوای بقیه راه رو طی کنی؟» این سایه، ترس از...
گاهی وقتها، در میانه یک روز عادی، مثلاً وقتی مشغول مرتبکردن اتاقم هستم، به گوشهای خیره میشوم و حس آشنایی سراغم میآید. انگار سایهای نامرئی کنارم میایستد و زمزمه میکند: «تو که هنوز هیچی نمیدونی! چطوری میخوای بقیه راه رو طی کنی؟» این سایه، ترس از بیتجربگی است؛ نه ترسی مثل فوبیا یا ترسهای جسمی که بدن را میلرزاند، بلکه چیزی عمیقتر؛ ترس از اینکه بدون...
بخش اول؛ نترس، فردا روز بدتری است. سال ۹۲ بود که کائنات بیهوا گفت: «باید بمیری». پرسیدم «چرا؟» گفتند: «همینه که هست.» این سؤالها عموماً جواب ندارند. مگر این که ظرفیت مواجهه با جای خالی جواب را نداشته باشی و به اولین مزخرفی که به عنوان پاسخ جلوی سوالت...
بخش اول؛ نترس، فردا روز بدتری است. سال ۹۲ بود که کائنات بیهوا گفت: «باید بمیری». پرسیدم «چرا؟» گفتند: «همینه که هست.» این سؤالها عموماً جواب ندارند. مگر این که ظرفیت مواجهه با جای خالی جواب را نداشته باشی و به اولین مزخرفی که به عنوان پاسخ جلوی سوالت آمد، لبیک بگویی. قصهای که به یک موقعیت غیرقابلدرک، معنایی ساختگی بدهد. هر روز احساس میکردم که از فردا...
نور زردرنگ گوشی همراه را دوست نداشتم. برای اینکه به چشمانم فشار نیاید برایم روی حالت مطالعه تنظیم کرده بودند. چند سالی است که خورهی جاماندن به جانم افتاده؛ چند سالی است که حس میکنم زمانم کوتاه است و فرصت چندانی ندارم. از وقتی این حس به سراغم آمده، نگاهم به...
نور زردرنگ گوشی همراه را دوست نداشتم. برای اینکه به چشمانم فشار نیاید برایم روی حالت مطالعه تنظیم کرده بودند. چند سالی است که خورهی جاماندن به جانم افتاده؛ چند سالی است که حس میکنم زمانم کوتاه است و فرصت چندانی ندارم. از وقتی این حس به سراغم آمده، نگاهم به خیلی چیزها عوض شده، میدانستم نمیتوانم تمام کتابهای مورد علاقهام را بخرم و بخوانم. تصمیم گرفتم عضو طاقچه و...
از همان روزی که احتمالاً چهار یا پنج ساله بودم و از مامان پرسیدم: «چرا ما ماکسیما نمیخریم» و او توضیح داد که برای خریدنش باید خانهمان را با تمام وسایلش بفروشیم، فهمیدم که ماکسیما برای من چیزی فراتر از یک ماشین است. در آن سالها و حتی وقتی بزرگتر شدم، به...
از همان روزی که احتمالاً چهار یا پنج ساله بودم و از مامان پرسیدم: «چرا ما ماکسیما نمیخریم» و او توضیح داد که برای خریدنش باید خانهمان را با تمام وسایلش بفروشیم، فهمیدم که ماکسیما برای من چیزی فراتر از یک ماشین است. در آن سالها و حتی وقتی بزرگتر شدم، به جز زیر پای آدمپولدارهای توی فیلمها و روی پل خانهها در محلههایی که از خانهی ما خیلی دورتر بودند، در هیچ جای...
یک مرد فرضی در سال 1337 وقتی از خواب بلند میشد، احتمالا به اولین چیزی که فکر میکند مسیر رختخواب تا شیر آب یا جوب آب یا بشکه آب بود. حالا اما کمی اوضاع فرق دارد. هنوز خورشید سر پستش نیامده، همین که آدم موبایلش را برمیدارد تا ساعتش را چک کند، بارانی از...
یک مرد فرضی در سال 1337 وقتی از خواب بلند میشد، احتمالا به اولین چیزی که فکر میکند مسیر رختخواب تا شیر آب یا جوب آب یا بشکه آب بود. حالا اما کمی اوضاع فرق دارد. هنوز خورشید سر پستش نیامده، همین که آدم موبایلش را برمیدارد تا ساعتش را چک کند، بارانی از کموکاستیها روی سرش خراب میشود. پیامکی درمورد کمربندهای لاغری، سه چهار کیلو اضافه وزن را میکند سه چهار هزار...
برای هشتمین بار کاردکسم[1] را از افسر گرفتم و در ایستگاه اتوبوس نشستم. از همه دخترهایی که با ماشین از جلوی ایستگاه رد میشوند، عصبانیام؛ همانطور که از استوری دوردورهای شبانهی بغلدستیهای مدرسهام. حتی از سوییچ دور انگشت بچههای کلاس وقتی هر صبح دنبال...
برای هشتمین بار کاردکسم[1] را از افسر گرفتم و در ایستگاه اتوبوس نشستم. از همه دخترهایی که با ماشین از جلوی ایستگاه رد میشوند، عصبانیام؛ همانطور که از استوری دوردورهای شبانهی بغلدستیهای مدرسهام. حتی از سوییچ دور انگشت بچههای کلاس وقتی هر صبح دنبال اتوبوس میدوم هم متنفرم. از چهرههای تکراری کاردکسبهدست حالم به هم میخورد و از کاغذهای منگنهشده به هم که هربار...
از ویروس اضطراب و تب سرعت دهه نود چه میدانید؟ میانهی دهه نود میلادی است. تکنولوژی و اینترنت با سرعتی باورنکردنی در حال رشد و مفاهیمی مثل مرورگر و صفحه وب در حال ورود به فرهنگ لغات مردم هستند. زمان، زمان انقلاب اطلاعاتی است و در اثنای چنین تغییرات بزرگی،...
از ویروس اضطراب و تب سرعت دهه نود چه میدانید؟ میانهی دهه نود میلادی است. تکنولوژی و اینترنت با سرعتی باورنکردنی در حال رشد و مفاهیمی مثل مرورگر و صفحه وب در حال ورود به فرهنگ لغات مردم هستند. زمان، زمان انقلاب اطلاعاتی است و در اثنای چنین تغییرات بزرگی، اولینبودن از بهترینبودن میراث پابرجاتری است. برای اولشدن شما به چیز زیادی نیاز ندارید. تنها باید کاری کنید...
با قدمهای سریع و مضطرب به راهم ادامه میدادم. افکار زیادی در مغزم میپیچید و دیوارهایش را با نتهای ناهماهنگ خراش میداد. قلبم انگار لبهی یه چاقوی نوک تیز میتپید. انگشتهای سردم را در هم گره زدم و توی جیبم گذاشتم. خورشید نورش را به پوست دست و صورتم...
با قدمهای سریع و مضطرب به راهم ادامه میدادم. افکار زیادی در مغزم میپیچید و دیوارهایش را با نتهای ناهماهنگ خراش میداد. قلبم انگار لبهی یه چاقوی نوک تیز میتپید. انگشتهای سردم را در هم گره زدم و توی جیبم گذاشتم. خورشید نورش را به پوست دست و صورتم میتاباند. ناگهان دلم هوای آسمان را کرد. دقیقا بالای سرم بود، اما آنقدر درگیر افکارم بودم که فراموش کردم طبق عادت،...
میچرخم و میچرخم و میچرخم و میچرخم. پاها و دستانم به شیوهی ماهرانهای بدون آن که کورتکس مغز را چنان خودآگاه درگیر کنند، انواع و اقسام حرکات موزون را به نمایش میگذارند. چهرهی دوستانم را در تکفریمهایی مابین چرخشها، اطرافم میبینم. برعکس تمام بدنم، ذهنم...
میچرخم و میچرخم و میچرخم و میچرخم. پاها و دستانم به شیوهی ماهرانهای بدون آن که کورتکس مغز را چنان خودآگاه درگیر کنند، انواع و اقسام حرکات موزون را به نمایش میگذارند. چهرهی دوستانم را در تکفریمهایی مابین چرخشها، اطرافم میبینم. برعکس تمام بدنم، ذهنم کاملا متمرکز، فقط به یک چیز فکر میکند: سعید داماد شد. همان پسر ساکت و گوشهگیر ترم اول، اکنون صید تور عشق...
نخستین شبی که پا به پادگان گذاشته بودم، نخستین کسی که با او گفتوشنود داشتم، «محسن» بود؛ هنگامی که ماگ بزرگم پر از قهوه بود و او داشت از تشخص گروه موسیقی «متالیکا» سخن میراند و من بحث را به «حبیب» و قطعهی «خرچنگهای مردابی»اش پیوند دادم. وقتی به عنوان...
نخستین شبی که پا به پادگان گذاشته بودم، نخستین کسی که با او گفتوشنود داشتم، «محسن» بود؛ هنگامی که ماگ بزرگم پر از قهوه بود و او داشت از تشخص گروه موسیقی «متالیکا» سخن میراند و من بحث را به «حبیب» و قطعهی «خرچنگهای مردابی»اش پیوند دادم. وقتی به عنوان «پاسبخش» بر میخواست تا نگهبانان را بیدار کند و بر سر پاسهایشان بفرستد، به آرامی از روی تخت بلند میشد...
هفتهی پیش که کتاب اعترافات من از تولستوی را خریدم. خیلی ذوق داشتم شروعش کنم. امروز عصر که کمی سرم خلوت شد، نشستم به خواندن. تازه داشتم غرق داستان میشدم که نوتیفیکیشن گوشی روشن شد. با خودم گفتم: «ای بابا، الان وقتش نبود». اما جنگ کوچکی بین کتاب و گوشی در...
هفتهی پیش که کتاب اعترافات من از تولستوی را خریدم. خیلی ذوق داشتم شروعش کنم. امروز عصر که کمی سرم خلوت شد، نشستم به خواندن. تازه داشتم غرق داستان میشدم که نوتیفیکیشن گوشی روشن شد. با خودم گفتم: «ای بابا، الان وقتش نبود». اما جنگ کوچکی بین کتاب و گوشی در ذهنم شروع شد. آخرش گوشی زورش چربید. به خودم گفتم: «فقط پنج دقیقه چک میکنم و برمیگردم سر کتاب». اما وقتی ساعت را...
تاریکی فقدان نور است!. نور معنا میدهد به اشکال بیمنظور و بیمعنی گمشده در ازدحامها تصاویر و اشکال پیرامونی ما. نورنگاری، روایتیست از تاباندن نور و منظور به قابهایی برگزیده از سوژه هر شماره و گزارشی مبتنیبر تصویر از تجربه یا فقدانی مرتبط با موضوع محوری.
از من توقع میرفت آن طرف دوربین باشم؛ کنار بقیه بچهها در حالی که لباس فارغالتحصیلی پوشیدهام. اما من در این طرف دوربین بودم. دوربین دوستم را که کیفیت بهتری از دوربین خودم دارد قرض گرفته بودم و با آن مشغول عکاسی از کسانی بودم که با یکدیگر به دانشگاه رفته...
از من توقع میرفت آن طرف دوربین باشم؛ کنار بقیه بچهها در حالی که لباس فارغالتحصیلی پوشیدهام. اما من در این طرف دوربین بودم. دوربین دوستم را که کیفیت بهتری از دوربین خودم دارد قرض گرفته بودم و با آن مشغول عکاسی از کسانی بودم که با یکدیگر به دانشگاه رفته بودیم. شاید اگر دوستانم برگزارکننده جشن نبودند و از من نمیخواستند که عکاسی کنم، به این جشن نمیرفتم. میدانستم...
گشتن در بین روزآمدهای مربوط و نامربوط به محور موضوعیست؛ برگزیدن نکتهای دارای محل تأمل و تشریح تأثیرات آن بر مسیر زندگی و جهانبینی ما. روزنگاری، حیات خلوت موضوعاتیست که نه میتوان نادیده گرفت؛ نه در قالب موضوع اصلی میگنجد.
آدم همیشه دوست دارد یک جایی ول بگردد و یا مفت و مجانی پرسه بزند. دلش میخواهد برای وقتکشی هم که شده، چشمش را بگذارد روی لنز تلسکوپی و از ریزترین ماجراهای زندگی بشری تا بزرگترین و مهمترین اخبار جهان را رصد کند؛ تند و بیوقفه، زیر یک دقیقه! آنوقت است که...
آدم همیشه دوست دارد یک جایی ول بگردد و یا مفت و مجانی پرسه بزند. دلش میخواهد برای وقتکشی هم که شده، چشمش را بگذارد روی لنز تلسکوپی و از ریزترین ماجراهای زندگی بشری تا بزرگترین و مهمترین اخبار جهان را رصد کند؛ تند و بیوقفه، زیر یک دقیقه! آنوقت است که میلیونها خبر را از زندگی این و آن، از جهان، از حیوانات و پرندگان و جهندگان در صفحات مجازی در کسری از ثانیه...




































