شمارۀ112نشریۀ وقایع اتفاقیه

|وصف راز |درباره‌ی ناگفته‌ها

راه‌نگاری
راه‌نگاری symbolic icon

داستان مسیر است! جستاری برآمده از تجربۀ زیسته یک ماهۀ سردبیر در قبال سوژۀ محوری و آنچه در هر شماره به وقوع پیوسته یا به هر دلیلی به سرانجام نرسیده است.

پیچیدگی فرایندهای ذهنی‌ام در نظرم انسانی‌ترم می‌کرد و با این حال من در سرگردانی از تکلیفی که مشخص نیست؛ رها شده بودم. یک روز بهاری و ابری بی‌مقدمه از محل کارم زدم بیرون. از هجوم آدم‌ها و سرشلوغی‌شان به تنگ آمده بودم و خودم را موجودی نامرئی می‌دیدم که نشسته پشت کامپیوتر و بی‌خود و بی‌جهت ماوس را تکان می‌دهد. گاهی این‌طور می‌شود که رگ نامتعلقی‌ام می‌زند بالا و خودم...

Snowflake

زیست‌نگاری
زیست‌نگاری symbolic icon

مفاهیم یا آن‌چنان‌اند که هستند یا آن‌چنان‌اند که ما می‌فهمیم و معنای‌شان می‌کنیم. زیست‌نگاری روایت تجربۀ زیستۀ هر نویسنده است در پیوستگی با مفاهیم محوری هر شماره و چرخیدن در ابعاد مختلف آن مفهوم و توصیف به‌هم‌پیوسته و هدفمندکرده‌ها، دیده‌ها، شنیده‌ها و چشیده‌هایش.

swipe_right icon

همیشه فکر می‌کردم جذابیت عجیبی در پنهان‌کردن وجود دارد. فکر می‌کردم این‌که یواشکی از ماهیتابه‌ی سیب‌زمینی بدزدم و بخورم، طعمش را یک‌جورِ خوبی عوض می‌کند. یااین‌که شب‌ها را مخفیانه بیدار بمانم، خیلی هیجان‌انگیز است؛ مثلِ گفتن دوستت دارم که به‌قول هوشنگ ابتهاج ذاتش محرمانه است. خیلی پیش می‌آمد که جواب سوالِ مطرح‌شده را حدس بزنم، ولی دستم را بالا نبرم چون ممکن بود...

swipe_left iconswipe_right icon

تو رازهایی داری که ممکن است ساده به‌نظر برسند، اما وقتی کسی درباره‌شان از تو می‌پرسد، به عقب برمی‌گردی و از خودت می‌پرسی: من واقعا چه می‌کردم؟ همیشه فکر می‌کنم چه می‌شود اگر روزی قدرتی پیدا کنم که تمام آنچه کرده‌ام و آنچه ساخته‌ام و شناخته‌ام به‌کلی پاک شود و من آدمی شوم شبیه به یک لوح سفید؛ یک منِ تازه‌، یک هویتِ بی‌هویت. چه می‌شود اگر مانند هرماینی در داستان...

swipe_left iconswipe_right icon

عصر یک‌شنبه‌ را در شیفت خلوت بخش کودک کتاب‌فروشی می‌گذرانم. حین تغییر چینش هزارباره‌ی قفسه‌ها، کتاب بنفش‌رنگی را برمی‌دارم که بعد از این همه مدت ندیده بودمش. «راز چه مزه‌ای می‌دهد؟» تصویر موجود پشمالوی بنفش روی جلد که کلاهی از خامه و گیلاس دارد برایم جالب است. موجود بامزه، روی بشقاب نشسته، شبیه راز عجیبی که آماده است تا وارد جان آدمی شود. همان‌جا کف کتاب‌فروشی،...

swipe_left iconswipe_right icon

نجواهای چون مه که آهسته فضا را در برمی‌گیرند، ارتعاش اصوات نامفهوم، آواها و ایماهای مرموز، زندگی‌ام خلاصه می‌شود در این جمله: «همه‌ی عمر نفهمیدم.» کودک کنجکاوی بودم و حال جوانی پرجنب‌وجوش. در نهایت پیرمردی خواهم بود ساکت و پذیرا، بدون گفتن چرا، آیا و زیرا، متین و شکیبا، با انبوهی از نادانسته‌ها زیر خروارها خاک. خواهم خفت و خبر ندارم که به کجا خواهم رفت. نمی‌دانم...

swipe_left iconswipe_right icon

شین عزیزم، نامه‌ات به دستم رسید. صادقانه بگویم، با دیدن نامه، آن هم نامه‌ای از سمت تو، ترس ورم داشت! نمی‌دانی با چه شتابی پاکت نامه را باز کردم و بین کلمات چشم گرداندم که مطمئن شوم اتفاق بدی نیفتاده، که همه چیز امن‌و‌امان است. کلمه‌ها که آرامم کردند، همان‌طور که چشم از نامه برنمی‌داشتم، صندلی‌ را کشیدم عقب، روی آن نشستم و انگار که سال‌هاست منتظر نامه از سمت تو...

swipe_left iconswipe_right icon

در مورد راز جمله‌ی معروفی وجود دارد که می‌گوید: «چیزی را که تو نتوانسته‌ای پیش خودت پنهان نگه‌داری؛ دیگران هم حتماً برایت حفظ نخواهند کرد.» با این تعریف اساساً چیزی که افشا شده باشد در محدوده‌‌ی رازها نمی‌گنجد و راز، پوشیدگی و پنهانیِ سَر‌به‌مُهری‌ست که فقط در یک محدوده‌ی ذهنی خاص قابل‌تعریف و قابل‌توضیح است. اصلاً شاید به‌همین‌خاطر است که ما در حوزه‌ی رازهای شخصی...

swipe_left iconswipe_right icon

از روابط انسانی، آن قسمتی را دوست دارم که احساس کنیم قدری صمیمی‌تر شده‌ایم. دیگر مکالمات‌مان به سلام و احوالپرسی ختم نمی‌شود. می‌توانم این عکس را بفرستم و بگویم یاد تو افتادم. این فیلم را تو هم ببین. راستی پای مادرت بهتر شد؟ گفته بودی شب‌ها درد، امانش را می‌برد. اما هنوز این وسط چیزی کم است؛ وجود یک لغزش را در طناب دوستیِ بین‌مان حس می‌کنم. من دلم می‌خواهد به تو...

swipe_left iconswipe_right icon

جایی نوشته شده بود رازها سه دسته‌اند. دسته‌ی اول، رازهایی که فقط چندنفر می‌دانند، دوستان صمیمی و نزدیک. دسته‌ی دوم، رازهایی که فقط خود آدمی می‌داند و دسته‌ی سوم، خطرناک‌اند. خطرناک‌تر از دو دسته‌ی قبل. این رازها را آدم خودش هم دوست ندارد بداند و از آن‌ها فرار می‌کند و انکارشان می‌کند. ما معمولاً از راز که می‌گوییم به دسته‌ی اول و دوم فکر می‌کنیم و ذهن‌مان به سمت...

swipe_left iconswipe_right icon

حماقت! هرزمان که رازی را لو می‌دادم و بعد آتشِ شور‌و‌شوقِ به‌اشتراک‌گذاشتنِ اسرار زندگی‌ام سرد می‌شد، مدام صدای درونیِ سرزنشگرم تکرار می‌کرد: «احمق! چرا همه‌ش زندگی‌ت رو می‌ریزی روی دایره؟ مگه تو از اونا چی می‌دونی؟» اما گویی چیزی در من مدام به‌دنبال پیدا‌کردنِ نقطه‌ی مشترک با آدمِ دیگری بود. نمی‌دانستم برملا‌کردن رازهایم تنها راهی برای دوستی با دیگری بود، یا از...

swipe_left iconswipe_right icon

درست قبل از «بهار پراگ» در سال ۱۹۶۸، هنگامی که رژیم کمونیستی چکسلواکی برای مدت کوتاهی ضعیف شده بود، میلان کوندرا رمانی در‌باره‌ی یک شوخی چاپ کرد. شخصیت اصلی رمان به شوخی روی کارت پستالی برای معشوقه‌اش می‌نویسد: «خوش‌بینی، افیون مردم است! فضای به‌ظاهر سالم، بوی حماقت می‌دهد! زنده باد تروتسکی!» این چند جمله‌ی کوتاه، مصیبت‌های بسیاری در پی‌ داشت. «شوخی» که اولین...

swipe_left icon

در دفتر مرکزی شیک و مدرن آرشیو ملی لندن، کیسه‌‌ی چرمی خاکستری‌رنگی وجود دارد که زوارش در رفته و نوشته‌هایش دیگر قابل‌خواندن نیستند. شاید این کیف، به‌ظاهر، چیز مهمی نباشد، اما در اصل پنجره‌ای‌ست به یکی از جسورانه‌ترین توطئه‌های تاریخ: توطئه‌ی باروت. سال ۱۶۰۵، گای فاکسِ کاتولیک‌ و هم‌دستانش قصد داشتند ساختمان پارلمان را منفجر کنند و جیمز اولِ پروتستانی و نمایندگان...

SnowflakeSnowflake

حرف‌نگاری
حرف‌نگاری symbolic icon

همۀ آدم‌ها قصه‌های خودشان را دارند. قصه‌ها و تجربیاتی برآمده از آنچه که دیده‌اند و آنگونه که درک کرده‌اند. حرف‌نگاری شراکت است در تصاویر و ادراکات آدم‌هایی که در جایی خاص از زندگی ایستاده‌اند که ارتباط روشنی با موضوع اصلی دارد.

نیما ظاهری را اولین‌بار روزی دیدم که قرار بود برویم و سری به خانه‌ی «سایه» بزنیم، خانه‌ای که الان به دفتر یک کارخانه تغییر کاربری داده است. همان روز پشت‌بندش رفتیم پشتِ درِ خانه‌ی صادق هدایت و از سوراخی که نیما روی در پیدا کرده بود، داخل خانه را دیدیم. وقتی نیما از ادبیات و شعر و هنر می‌گوید، شوقی در صدایش شنیده می‌شود که نمی‌توانی گوشِ جان بدان نسپاری؛ و آن روز این...

SnowflakeSnowflakeSnowflake

روزنگاری
روزنگاری symbolic icon

گشتن در بین روزآمدهای مربوط و نامربوط به محور موضوعی‌ست؛ برگزیدن نکته‌ای دارای محل تأمل و تشریح تأثیرات آن بر مسیر زندگی و جهان‌بینی ما. روزنگاری، حیات خلوت موضوعاتی‌ست که نه می‌توان نادیده گرفت؛ نه در قالب موضوع اصلی می‌گنجد.

swipe_right icon

داشتنِ یک چیزی توی سر آدم، یک چیزی که خودت بدانی و آدمی دیگر و سلول‌های ریز و درشت سرت؛ مثل رساندن یک قالب یخ به خانه در تابستان است پیش از آن‌که آب شود و به شکل دیگری بدل شود. یک قالب یخ همیشه به‌شکل تازه‌ای آب می‌شود یا به‌شکل دیگری بدل می‌شود و هربار آب‌شدنِ یخ برای آدمی که می‌بیندش تازه است. هر آدمی بالاخره جایی رازی داشته و دارد که با به‌یادآوردنش غمگین می‌شود...

swipe_left iconswipe_right icon

بخش زیادی از علایق و زندگی من را سنگ‌نبشته‌ها، کتیبه‌ها و گِل‌نوشته‌ها شکل می‌دهند. همچنین عمده‌ی مطالعات ایران باستان، به‌ویژه دوره‌ی هخامنشی نیز با تمرکز بر همین‌ها جریان پیدا می‌کنند. از میان سنگ‌نبشته‌های هخامنشی، بزرگ‌ترین سنگ‌نبشته‌ی جهان، بیستون، برای من رازآمیزتر و حیرت‌انگیزتر بوده است؛ به‌طوری‌که بارها خواب وقایعِ یادشده را در آن دیده‌ام. داریوش اول در این...

swipe_left iconswipe_right icon

لئوناردو داوینچی مرموز و منحصربه‌فرد بود. برای صدها سال، نقاشی‌ها، طرح‌ها و ایده‌هایش موضوع بحث پژوهشگران و نویسندگان قرار گرفته است. اعتقادات و گرایشات مذهبی او نیز از این قاعده مستثنی نیست. در حقیقت گمانه‌زنی درباره‌ی اندیشه‌های معنوی و جهان‌بینی داوینچی را یکی از راه‌های فهم و درک آثار او می‌دانند. اما مسئله اینجاست که هیچ اتفاق نظری در این باب وجود ندارد....

swipe_left icon

«راز دل همان به، نهفته ماند گفتنش چو نتوان، نگفته ماند.» شب رسید و باز با خودم تنها شدم. نمی‌دانم چه سحر و جادویی را شب آبستن است که به‌محض رسیدنش، این هجمه از درخودتبعیدی و ناگفتنی‌ها را در وجودم صحنه‌پردازی می‌کند. تا بوده همین بوده است؛ شب‌ها را به‌امید زدایش خستگی‌های غبارآلود روز چشم‌انتظاریم و شب به خود در تشدید نوعی بدیع از این روح‌فرسایی‌های غم‌انگیز و...

SnowflakeSnowflakeSnowflakeSnowflake