شمارۀ107 و 108نشریۀ وقایع اتفاقیه
|جایی که تاریکی میتابد |دربارهی زیستِ شبانه
داستان مسیر است! جستاری برآمده از تجربۀ زیسته یک ماهۀ سردبیر در قبال سوژۀ محوری و آنچه در هر شماره به وقوع پیوسته یا به هر دلیلی به سرانجام نرسیده است.
سرمقاله نوشتن کار آسان و بیشیلهپیلهای نیست؛ باید بدانی از چه حرف بزنی که بتواند تجربههای خودت و چندین نگارندهی دیگر را که متنهایشان بعد از متن تو قرار میگیرد، نمایندگی کند. همین نمایندگی کردن است که کار را سخت میکند. میدانی که اگر به خودت بود،...
سرمقاله نوشتن کار آسان و بیشیلهپیلهای نیست؛ باید بدانی از چه حرف بزنی که بتواند تجربههای خودت و چندین نگارندهی دیگر را که متنهایشان بعد از متن تو قرار میگیرد، نمایندگی کند. همین نمایندگی کردن است که کار را سخت میکند. میدانی که اگر به خودت بود، میتوانستی بالاخره از بین شبهای بیشماری را که ناخوابیده گذراندی، چندتاییشان را خاطرهنگاری کنی و از این بگویی که...
مفاهیم یا آنچناناند که هستند یا آنچناناند که ما میفهمیم و معنایشان میکنیم. زیستنگاری روایت تجربۀ زیستۀ هر نویسنده است در پیوستگی با مفاهیم محوری هر شماره و چرخیدن در ابعاد مختلف آن مفهوم و توصیف بههمپیوسته و هدفمندکردهها، دیدهها، شنیدهها و چشیدههایش.
عادتِ شبماندن نوهها پیش مادربزرگ هنوز سرجای خودش است جز خوابیدن مادربزرگ. مثل سرباز مجروحی شده بود که مدام برای خوابیدن، برای لحظهای پلکزدن و گرمشدن، لخلخ خودش را میکشید یک گوشهی خانه اما نمیشد. نمیتوانست. نمیخوابید. از هیچ نقطهی این خانه خواب...
عادتِ شبماندن نوهها پیش مادربزرگ هنوز سرجای خودش است جز خوابیدن مادربزرگ. مثل سرباز مجروحی شده بود که مدام برای خوابیدن، برای لحظهای پلکزدن و گرمشدن، لخلخ خودش را میکشید یک گوشهی خانه اما نمیشد. نمیتوانست. نمیخوابید. از هیچ نقطهی این خانه خواب ترشح نمیکرد. نمیخواباندش. فرقی هم نمیکرد شبِ تابستان باشد، پاییز باشد یا زمستان. آسمانِ مهتابی باشد یا...
«تشنج پوستم را که میشنوم، سوزن سوزن که میشود کف پا، علامت این است که چیزی خراب میشود…» این قسمت از شعر جاودانهی محمد مختاری که از قضا نامش هم «بیخوابی»ست، بیانگر همان حس همیشگی من در نیمهشبهاییست که تصمیم گرفتهام قید خوابیدن را بزنم،...
«تشنج پوستم را که میشنوم، سوزن سوزن که میشود کف پا، علامت این است که چیزی خراب میشود…» این قسمت از شعر جاودانهی محمد مختاری که از قضا نامش هم «بیخوابی»ست، بیانگر همان حس همیشگی من در نیمهشبهاییست که تصمیم گرفتهام قید خوابیدن را بزنم، سرحالی و نشاط فردا را با سردرد و سودازدگی عوض کنم، در آن تاریکی و سکوت که هیچ صدایی چُرتِ خفتگان خانه را پاره...
چشمانم را میبندم و فکر میکنم. به گمان من تاریکیست که آدم را فرو میبرد به قعرِ هرچیزی که خواسته یا ناخواسته از آن فراریست. چشمانم را میبندم و فکر میکنم که چرا باید نوشت، چرا باید اندیشید و چرا باید حرف زد، چرا باید از چیزهایی حرف زد که ممکن است بعداً...
چشمانم را میبندم و فکر میکنم. به گمان من تاریکیست که آدم را فرو میبرد به قعرِ هرچیزی که خواسته یا ناخواسته از آن فراریست. چشمانم را میبندم و فکر میکنم که چرا باید نوشت، چرا باید اندیشید و چرا باید حرف زد، چرا باید از چیزهایی حرف زد که ممکن است بعداً پشیمانت کنند، که چرا گفتهای از نوای درونت و از هرچه که میترسیدی و گمان میبردی که اگر از درون به بیرون تراوش...
«شبهای زیادی را به صبح رساندهام و به جرئت میگویم، هیچوقت خورشیدی طلوع نکرد... . روشنایی، اضافهی تاریکی بود،کفِ نوشابهی سیاه بود که از لیوان سرریز میکرد... . با این حال، غالباً مطمئناند که آفتاب در آسمان میدرخشد، بیآنکه شبی را به صبح رسانده...
«شبهای زیادی را به صبح رساندهام و به جرئت میگویم، هیچوقت خورشیدی طلوع نکرد... . روشنایی، اضافهی تاریکی بود،کفِ نوشابهی سیاه بود که از لیوان سرریز میکرد... . با این حال، غالباً مطمئناند که آفتاب در آسمان میدرخشد، بیآنکه شبی را به صبح رسانده باشند». بله، جوانتر که بودم، با خورشید سر لج داشتم. در نظرم، لکهی زردی بود که صورتم را گرم میکرد و شُره میشد...
ساعت چهار صبح روزی زمستانی در آخر بهمنماهِ یخزده، به سلولی از مغزم خطور نمیکند که چرا بایستی در این ساعت از روزِ تازه، ذهن خود را درگیر علتالعلل بیدارخوابیکشیدنهایم کنم. نه اینکه از پرداختن به این کار یا موضوع ناخرسند باشم؛ نه! اینچنین نیست. بلکه بدعت...
ساعت چهار صبح روزی زمستانی در آخر بهمنماهِ یخزده، به سلولی از مغزم خطور نمیکند که چرا بایستی در این ساعت از روزِ تازه، ذهن خود را درگیر علتالعلل بیدارخوابیکشیدنهایم کنم. نه اینکه از پرداختن به این کار یا موضوع ناخرسند باشم؛ نه! اینچنین نیست. بلکه بدعت موضوع در سیر تکاملی و تجربی این قضیه برایم جالب است. سالهاست که شبها را بیدار سپری میکنم، اما حالا و...
شب. تاریکی و تنهایی. انگار همهی روزها میآیند تا به شب برسند. روزها آدمها سرگرماند؛ به کاری و کلاسی و یاری و رفیقی. آدمها میآیند و میروند. همه میآیند و میروند و تو به شب میرسی. تو به شب میرسی و به خودت. به خویش و تشویش و فکر و خیال و رویا. شب به...
شب. تاریکی و تنهایی. انگار همهی روزها میآیند تا به شب برسند. روزها آدمها سرگرماند؛ به کاری و کلاسی و یاری و رفیقی. آدمها میآیند و میروند. همه میآیند و میروند و تو به شب میرسی. تو به شب میرسی و به خودت. به خویش و تشویش و فکر و خیال و رویا. شب به شجاعت بیشتری نیاز دارد. آدمِ روز یکیست و آدمِ شب دیگری. روبهرو شدن با خویش، کنار زدن شهرت و شمایل روز،...
در هجدهسالگی اولین مسافرتم بدون خانواده را تجربه کردم. یک اردوی دانشجویی به مقصد کویر مصر در ۸۰۰ کیلومتری مشهد. تجربهی آن مسافرت و جزئیات پیرامونش بهطرز عجیبی در ذهنم مانده است. تجربیاتی که زندگی بهعنوان یک دختر نوجوان در شهری شلوغ از من سلب شده بود. ...
در هجدهسالگی اولین مسافرتم بدون خانواده را تجربه کردم. یک اردوی دانشجویی به مقصد کویر مصر در ۸۰۰ کیلومتری مشهد. تجربهی آن مسافرت و جزئیات پیرامونش بهطرز عجیبی در ذهنم مانده است. تجربیاتی که زندگی بهعنوان یک دختر نوجوان در شهری شلوغ از من سلب شده بود. بیشک پررنگترین خاطراتم به شبهای کویر برمیگردد. خاطرهی آن سکوت عظیم در دل تاریکی، طوریکه احساس میکنی...
همۀ آدمها قصههای خودشان را دارند. قصهها و تجربیاتی برآمده از آنچه که دیدهاند و آنگونه که درک کردهاند. حرفنگاری شراکت است در تصاویر و ادراکات آدمهایی که در جایی خاص از زندگی ایستادهاند که ارتباط روشنی با موضوع اصلی دارد.
زندگی در وقت اضافه شب، مفهومی سیال و منعطف است. مفهومی که در قالب آدمها، مکانها و زمانهای مختلف، چهرهای متفاوت به خود میگیرد. آنطور که پیداست، آدمها به درک مشترکی از شب و تاریکی نهفته در آن نرسیدهاند، زیرا میان زندگی و منظرهی تاریک شب، دیواری...
زندگی در وقت اضافه شب، مفهومی سیال و منعطف است. مفهومی که در قالب آدمها، مکانها و زمانهای مختلف، چهرهای متفاوت به خود میگیرد. آنطور که پیداست، آدمها به درک مشترکی از شب و تاریکی نهفته در آن نرسیدهاند، زیرا میان زندگی و منظرهی تاریک شب، دیواری طولانی کشیده شده است؛ دیواری با حفرههای کوچک و بزرگ و هرکسی، از حفرهی زندگی خودش به آن نگاه میکند. بعضیها...
تجربیات دیگران، بهخصوص که در فضا و زمان دیگری روزگار بگذرانند؛ همواره بسیار متفاوت و شایان است. دیگرنگاری، برگردان فارسی تجربیاتیست که در موضوع اصلی بیان شده اما به زبانی دیگر و قابل لمس کردن زاویهای دیریاب از موضوع اصلی برای مخاطب.
ساعت 4:18 صبح است و من بیدارم. اغلب به زودبیدارشدنهای این مدلی به چشم یک اختلال و نقص فنی درضربآهنگ طبیعی بدن، یا نشانهای از افسردگی و اضطراب نگاه میکنند. بله؛ وقتی که ساعت 4:18 دقیقه بامداد از بیدار میشوم ذهن مشوشی دارم و باوجود اینکه انسان بانشاطی...
ساعت 4:18 صبح است و من بیدارم. اغلب به زودبیدارشدنهای این مدلی به چشم یک اختلال و نقص فنی درضربآهنگ طبیعی بدن، یا نشانهای از افسردگی و اضطراب نگاه میکنند. بله؛ وقتی که ساعت 4:18 دقیقه بامداد از بیدار میشوم ذهن مشوشی دارم و باوجود اینکه انسان بانشاطی هستم، اگر در تاریکی دراز بکشم افکارم به سمت جادهخاکیِ نگرانی منحرف میشود. به این نتیجه رسیدهام که بلند...
اگر اکنون من را میدیدید، بهنظرتان خواب میآمدم ولی من شما را میبینم. کنترلی بر بدنم ندارم و فقط میتوانم پلکهایم را کمی تکان دهم. کاملاً هوشیار هستم، اما نمیتوانم صدایتان بزنم. انگار که بدنم منجمد شده است. بدن همهی انسانها هنگام خوابدیدن فلج...
اگر اکنون من را میدیدید، بهنظرتان خواب میآمدم ولی من شما را میبینم. کنترلی بر بدنم ندارم و فقط میتوانم پلکهایم را کمی تکان دهم. کاملاً هوشیار هستم، اما نمیتوانم صدایتان بزنم. انگار که بدنم منجمد شده است. بدن همهی انسانها هنگام خوابدیدن فلج میشود، که به این مرحله از خواب «حرکت سریع چشم» یا REM میگویند. این ویژگی از حرکتِ ما هنگام رویا دیدن جلوگیری...
تاریکی فقدان نور است!. نور معنا میدهد به اشکال بیمنظور و بیمعنی گمشده در ازدحامها تصاویر و اشکال پیرامونی ما. نورنگاری، روایتیست از تاباندن نور و منظور به قابهایی برگزیده از سوژه هر شماره و گزارشی مبتنیبر تصویر از تجربه یا فقدانی مرتبط با موضوع محوری.
دورهی آبی پیکاسو پیکاسو و کاساگماس اولینبار همدیگر را در بارسلونا در کافهی چهارگربه ملاقات کردند. کاساگماس یک دانشجوی هنر و شاعر ساده بود که در سال ۱۹۰۱ تصمیم گرفت همراه پیکاسو از بارسلونا به پاریس نقل مکان کند و همراه و همپای باوفای دائمی او شود. شروع...
دورهی آبی پیکاسو پیکاسو و کاساگماس اولینبار همدیگر را در بارسلونا در کافهی چهارگربه ملاقات کردند. کاساگماس یک دانشجوی هنر و شاعر ساده بود که در سال ۱۹۰۱ تصمیم گرفت همراه پیکاسو از بارسلونا به پاریس نقل مکان کند و همراه و همپای باوفای دائمی او شود. شروع دورهی آبی پیکاسو کمی بعد از زمانی بود که پیکاسو در دفتر خاطراتش یادداشت کرد: «من بعد از مرگ دوستم کاساگماس،...
گشتن در بین روزآمدهای مربوط و نامربوط به محور موضوعیست؛ برگزیدن نکتهای دارای محل تأمل و تشریح تأثیرات آن بر مسیر زندگی و جهانبینی ما. روزنگاری، حیات خلوت موضوعاتیست که نه میتوان نادیده گرفت؛ نه در قالب موضوع اصلی میگنجد.
در اینکه روز پر از نور و امید و سرزندگیست؛ حرفی نیست. اما در دایرهی لغات دنیای ذهن من، روز بیشتر در کنار کار و ترافیک و خستگی قرار میگیرد و شبها پناهگاهیست که در آن راحتتر میتوانم در خودم لم بدهم و دراز بکشم و با رهایی از حصار لجوج آشفتگیهای روزانه،...
در اینکه روز پر از نور و امید و سرزندگیست؛ حرفی نیست. اما در دایرهی لغات دنیای ذهن من، روز بیشتر در کنار کار و ترافیک و خستگی قرار میگیرد و شبها پناهگاهیست که در آن راحتتر میتوانم در خودم لم بدهم و دراز بکشم و با رهایی از حصار لجوج آشفتگیهای روزانه، کمی طعم آسایش و آرامش را بچشم. انگار که با کنار رفتن سایهی تمدن روزانه، به گوشهای امن و دنج پناه میبرم و...
شب شیشههای شکسته، موسوم به شب بلورین (Kristallnacht)، که برخاسته از سلسله اقدامات رهبـران حزب نازی در راستای طرحهای يهودستيزانه و نژادپرستانه بود، در نهم و دهم نوامبـر ۱۹۳۸ در بخشهای مختلف امپراطوری رايش سوم (آلمان امـروزی) بهوقوع پيوست. وجه تسمیه این شـب...
شب شیشههای شکسته، موسوم به شب بلورین (Kristallnacht)، که برخاسته از سلسله اقدامات رهبـران حزب نازی در راستای طرحهای يهودستيزانه و نژادپرستانه بود، در نهم و دهم نوامبـر ۱۹۳۸ در بخشهای مختلف امپراطوری رايش سوم (آلمان امـروزی) بهوقوع پيوست. وجه تسمیه این شـب پیرو شکستهشدن و به آتشکشیدن مغازه و منازل یهودیان توسـط مامورین و آشوبگران بود. این رخداد، بنا به قول...
جستار، روایت شخصی، تجربه زیسته و...، همه از کلمهها و ترکیبهاییست که این روزها بیش از گذشته به گوشمان میخورد و در نهایت نیز میتواند ما را به اثری مکتوب برساند که در آن با شرحی از احوالات و ماجراهایی روبهرو شویم که بر فرد یا افرادی گذشته. اما آیا صرف...
جستار، روایت شخصی، تجربه زیسته و...، همه از کلمهها و ترکیبهاییست که این روزها بیش از گذشته به گوشمان میخورد و در نهایت نیز میتواند ما را به اثری مکتوب برساند که در آن با شرحی از احوالات و ماجراهایی روبهرو شویم که بر فرد یا افرادی گذشته. اما آیا صرف روایت یک اتفاق و نطقکردن درباره آن ما با یک جستار طرفیم؟ اصلا چه ویژگیهایی باید در متن ما وجود داشته باشد تا...
فکر نمیکنم کسی باشد که از تاببازی بدش بیاید. انگار که دوستنداشتنش خیلی سخت است. حداقل برای من که اینطور بود. همیشه اولین انتخابم در پارک، تاببازی بود؛ حتی اگر مستلزم انتظاری طولانی در صفهای طاقتفرسا بود. سوارش میشدم و با شور و هیجانی غیرمنطقی، پاهایم...
فکر نمیکنم کسی باشد که از تاببازی بدش بیاید. انگار که دوستنداشتنش خیلی سخت است. حداقل برای من که اینطور بود. همیشه اولین انتخابم در پارک، تاببازی بود؛ حتی اگر مستلزم انتظاری طولانی در صفهای طاقتفرسا بود. سوارش میشدم و با شور و هیجانی غیرمنطقی، پاهایم را آنقدر عقب جلو میبردم تا بالا و بالاتر بروم. شاید احمقانه به نظر برسد، ولی گاهی زمانی که خیلی اوج...
اكنون، فنجانهاي خالي و فراموشي چشمهايم را باز ميكنم، پشت يك ميز نشستهام. روي ميز دو فنجان و يك عينك قرمز است و يك زيرسيگاري با دو سيگار خاموششده. چشم ميگردانم. دور و بر را نگاه ميكنم. در طبقهی چندم از يك ساختمان هستم. تا زمين فاصله زيادي نيست....
اكنون، فنجانهاي خالي و فراموشي چشمهايم را باز ميكنم، پشت يك ميز نشستهام. روي ميز دو فنجان و يك عينك قرمز است و يك زيرسيگاري با دو سيگار خاموششده. چشم ميگردانم. دور و بر را نگاه ميكنم. در طبقهی چندم از يك ساختمان هستم. تا زمين فاصله زيادي نيست. احتمالاً بايد فقط يك طبقه بالاتر باشد. آدمها ميروند و ميآيند. چند ماشين كنار خيابان پارك شده و چند گربه دنبال هم...
اکنون در صبحی نسبتاً نمور و هوای بارانیِ «اور سور اواز»، روستای کوچکی در حوالی پاریس، نشستهام و به ونسان نگاه میکنم. او روبهروی آینهی کنار پنجرهاش به یک صندلی چوبی تکیه کرده و در یک دست تیغ اصلاح صورت و در دست دیگرش گوش چپ خود را گرفته تا...
اکنون در صبحی نسبتاً نمور و هوای بارانیِ «اور سور اواز»، روستای کوچکی در حوالی پاریس، نشستهام و به ونسان نگاه میکنم. او روبهروی آینهی کنار پنجرهاش به یک صندلی چوبی تکیه کرده و در یک دست تیغ اصلاح صورت و در دست دیگرش گوش چپ خود را گرفته تا پستامپرسیونیسمترین سبک را روی برش هنرمندانهی گوشش پیاده کند؛ چراکه پستامپرسیونیسمها عادت دارند هیجانات خود را روی اثر...
اضطراب مقدم بر بیداری نبود. نمیدانم. شاید هم بود و از آن خبر نداشتم، اما بیدار که شدم هنوز شب بود و دلم شور میزد. همین که آنقدر هشیار بودم که بفهمم مثل شبهای گذشته هیچ خوابی در ذهنم نمانده، تیر خلاص و زهرآلود ناامیدی را بر دلم نشاند. جز احساس کوفتگی شدید...
اضطراب مقدم بر بیداری نبود. نمیدانم. شاید هم بود و از آن خبر نداشتم، اما بیدار که شدم هنوز شب بود و دلم شور میزد. همین که آنقدر هشیار بودم که بفهمم مثل شبهای گذشته هیچ خوابی در ذهنم نمانده، تیر خلاص و زهرآلود ناامیدی را بر دلم نشاند. جز احساس کوفتگی شدید در بدن، بیحرکتی لبها و چشمان بیمزده، هیچ سرنخ دیگری برای پی بردن به حال درونیام در کار نبود. تنها آرزو...